سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک داستانک از دوست عزیزم حسین شفیعی

قصه‌ی دست‌ها و آدم‌ها

وقتی که خیلی کوچک بود، مدام سعی می‌کرد دستش را از دست بزرگ‌ترها بیرون بکشد و خودش برای خودش راه برود؛ به هر طرف که می‌خواهد برود و به هر سو که می‌خواهد بدود. اما نمی‌شد، یعنی نمی‌گذاشتند.

کمی بزرگ‌تر شد و دیگر فقط موقع رد شدن از خیابان مجبور بود فشار دست مادر را بر مچ دستش تحمل کند. دوست داشت خودش از خیابان رد شود. آخر او دیگر خیلی بزرگ شده بود. اما نمی‌شد، یعنی مادرش نمی‌گذاشت.

بزرگ‌تر شد و این بار پدر بود که مچ دستش را محکم گرفته بود و دنبال خودش به سمت خانه می‌کشاند. پدر مرتب سرکوفت زمان خودش را به او می‌زد که چقدر درس‌خوان و با انضباط بوده و مثل یک بچه‌ی خوب به حرف همه‌ی معلم‌ها گوش می‌داده. اما او دلش می‌خواست دستش را رها کند و خودش مثل یک بچه‌ی خوب به خانه برود. اما نمی‌شد، یعنی پدرش نمی‌گذاشت.

باز هم بزرگ‌تر شد و این بار برعکس دفعات قبل، دنبال دستی می‌گشت که دست او را برای همیشه بگیرد. دست را پیدا کرد و محکم آن را فشرد تا مبادا از میان انگشتانش سُر بخورد.

بزرگ‌تر شد و دستی کوچک را در دستش گرفت و با بزرگ‌تر‌ شدن دست، خاطرات گذشته‌اش زنده ‌شد.

دست آنقدر بزرگ شد که دیگر دوست نداشت دست او را بگیرد و رفت و برای خودش یک دست لطیف‌تر پیدا کرد.

دیگر هیچ‌وقت آن دست به سراغش نیامد مگر سال‌ها بعد که در بستر احتضار دقایق واپسین عمرش را سپری می‌کرد.

 

از: حسین شفیعی